مهتاب شب های بی ماه

متن مرتبط با «این در به صبر کوفتن» در سایت مهتاب شب های بی ماه نوشته شده است

من در استانه سی و چند سالگی ...

  • بهار را می خواهمدرست در وسط بهاردلم برای بهار تنگ می شوددر همهمه امدر شلوغی سرگردانبی هدف می نمایمهستم ولی نیستمگم شده ام بازدر آستانه سی و اندی سالگیبا شکست های متوالیو شاید موفقیت های کم و بیشرو به پنچره اقیانوسی قهوه تلخ می خورمکه تلخی اش دیگر زننده نیستدر آستانه سی و اندی سالگیباید همه چیز را تازه شروع کنممن نا تازه نفسمن تلخمن عاشقآه رزی عزیزم تو شاهد همه نبودن ها بودیاین چندمین عشق بر باد رفته بود؟عشق ها از بین می روند و آدم ها می مانندآدم ها با همه خوبی و بدی شام می مانندو می شوند جزیی از زندگی بدون اینکه عاشقشان باشیشاید درست می گفت که دوست داشتن از عشق برتر است ...نمیدانماین مو جو گندمی بیقرار نمیداند که تاب و توانی ندارم .... نوشته شده در پنجشنبه ۱۴۰۳/۰۳/۰۳ساعت توسط مهتاب صورتی| بخوانید, ...ادامه مطلب

  • من در 1503

  • اینجا نشسته امگرمای مطبوع را با بلندی برج ها و آبی دریا وسرسبزی کوه ها پیوند زدمابرها در گذرند و مندر سکوت خیره می شومخدا را شاکرم هر صبح که بیدار میشومو هر روزو هر لحظهکاش عشق هم اینجا بود اینجا می رویید اینجا را سبز سبز میکردگاه گاه اشک میریزیم از دلتنگیاز نبودش از کم بودنش از همه چیزبهانه گیر میشوم و دنیایم را به هم میریزمدنیای او اما به هم نمیریزدماییم و آشتانه عشق و سر نیازتا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست .... نوشته شده در پنجشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۱۴ساعت توسط مهتاب صورتی| بخوانید, ...ادامه مطلب

  • کتابها مهاجرت نمی کنند ...

  • آدمیزاد است دیگردلش تنگ می شود حتی برای آن کافه سرکوچه که هیچوقت قهوه هایش را مزه نکرددلش تنگ می شود حتی برای آن سوپر مارکت گرانفروش محله که هیچوقت زیتون پرورده خوب نداشتآدمیزاد است دیگرمن اما دلم برای گلفروشها بیشتر از همه تنگ می شود ...همانها که داوودی شرابی و آلستر زعفرانی داشتند ...و بیشتر از همه دلم برای کتابفروشی های زیبا ...کتابها اما مهاجرت نمی کنند ...کتابها اما ...حس میکنم آدم از وقتی بزرگ می شود که میفهمد باید کتابهایش را بگذارد و برودو فکر میکنم تعریف بزرگ مهاجرت همین است برای مناینکه کتابهایت را بگذاری پشت سرخوانده و نخواندهکم و زیاداز کتاب هر بار که دل میکنم انگار بزرگ و بزرگتر می شوم ...و چه بزرگ شدن جانسوزی است باور کن نوشته شده در دوشنبه ۱۴۰۲/۰۸/۱۵ساعت توسط مهتاب صورتی| بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تهران چابهار تهران ....

  • اینجا شهر اندوه استتهران بزرگ با قلبی کوچکگاه لازم است از غم نوشتناز غم خواندنشاید این ماه، ماه اندوه است ماه بیزاری ماه نفرت ماه نبودن به گاه بودنچو کبوتر بودم بال به میله های شیشه ای قفس کوفتممرغ عشقی نحیف بودمبال و پر زدم نه یک روز نه دو روز ... 23 روز پرهایم ریختبال هایم شکستچشمانم خیس شدعشق این مرغ عشق عاشق به سرانجام نرسیدبازی زندگی بازی غریبی استخوشحالی به گاه غم میرسد و اندوه به گاه عشق بازیو من هر روز باید دنبال زندگی بدومچمدانم در دستکوله پشتی بر دوشنقس زنانچشم به تابلوهای تیره و تار رهنماو چقدر از این دویدن ها خسته امدلم عشق می خواهدکه در آغوشم تا ابد بوسه بارانش کنمدلم عشق می خواهد که محکم بگیرمشو از دید هزار دنیا پنهانش کنمدلم عشق میخواهدمانا و ماندگار نوشته شده در یکشنبه ۱۴۰۲/۰۶/۱۲ساعت توسط مهتاب صورتی| بخوانید, ...ادامه مطلب

  • من و بهار خوب ........

  • انگار وقتی غم نیست نباید نوشتگاهی به زمستان فکر میکنم به زمستان تنگ و تاریکمن بودم و خانه ای که انگار یک اتاق بودمن بودم و فشارمن بودم و گریهحالا بهار آمدهآدمیزاد چه فراموشکار استحالا، غم از یاد برده، غره به شادمانی غریب این روزها، غره به نشاطنه می خواند و نه می نویسدچه فراموشکار است ....... نوشته شده در سه شنبه ۱۴۰۲/۰۳/۳۰ساعت توسط مهتاب صورتی| بخوانید, ...ادامه مطلب

  • من و دو قدم مانده به بهار ......

  • نشسته ام زیر آفتاب داغ صبحگاهیبهار میزند به در می کوبد به پنجرهبهار میکشد سرکمن اما آشفته اممن اما حیرانممن اما چشم به آینده دوخته اممتزلزل ناآرامقفس طلایی را تازه شناختمدخترکی را هم در یک قفس طلایی اسیر کرده اماین دنیا عجیب جایی است ... نوشته شده در شنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲۷ساعت توسط مهتاب صورتی| بخوانید, ...ادامه مطلب

  • من از آن روز که در بند توام آزادم .........

  • شب نبودظهر گرماگرم تابستان بوددر شلوغ ترین شهرآخر هفته نبودیکشنبه بودیکشنبه شلوغ عجیبمیخندیداز ته ته دلشو دلم برایش غش میرفتدلم در بند دلش شده بوددلم، بند بند دلش شده بود ...-------------------------------------------من از آن روز که در بند توام، آزادم نوشته شده در یکشنبه ۱۴۰۱/۰۶/۲۷ساعت توسط مهتاب صورتی| بخوانید, ...ادامه مطلب

  • من و بی دریایی ..........

  • در شلوغی روزها و شبهای این شهر می شود گم شدمی شود گم شد و پیدا نشدمی شود ساعتها پیاده رفت و به جایی نرسیدخوب است گاهی گم شدن در گم شدنخوب است گاهی نبودن نشدن نرفتن نماندندلتنگی اما هستدر شلوغی روزها و شبهای این شهر می شود گم شدمی شود گم شد و پیدا نشدمی شود ساعتها پیاده رفت و به جایی نرسیدخوب است گاهی گم شدن در گم شدنخوب است گاهی نبودن نشدن نرفتن نماندندلتنگی اما هستو تنگی دل از آن طرفموسیقی دلنوازی به گوش نمیرسداما من همچنان می نوازمروزهای خوش خواهند آمد نوشته شده در شنبه ۱۴۰۱/۰۳/۱۴ساعت توسط مهتاب صورتی| بخوانید, ...ادامه مطلب

  • من و سیاهی دل ادمها در روزهایم ......

  • چقدر بهترم این روزهااین روزها که هم طبیعت بودهم رمضانهم دوست بود هم آشنازخم های روحم ولی هنوز درد دارنددرد های روح زخم های روح و من چقدر حسشان میکنمو من چقدر غریبانه شکستم و ناباورانهکنکاش نباید کردکنکاش ها درد دارند زجر دارندآدم ها خود خودشان نیستندو من خود خود خودمممن سال به سال بی الایش ترم و ساده ترمهنوز هم مثل قبل کلاه سرم می گذارند و منبه خیال خوبی ادمها فریب می خورمخوشحالم اماروزهای سیاهس سپری کردماز سیاه ترین شبها تاریک تر خوشحالم حالا میتوانم بخندم  نوشته شده در یکشنبه ۱۴۰۱/۰۱/۱۴ساعت توسط مهتاب صورتی| بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دوستانی بهتر از برگ درخت ...........................

  • من قدردانمقدردان آدم های خوبیکه همیشه موقع سختی میرسند دستم را میگیرنداشک هایم را بر می چینندو خنده می نشانند به به جای زخم هایممن برای همه مهربانانم دعا میکنم نوشته شده در یکشنبه ۱۴۰۱/۰۱/۱۴ساعت توسط مهتاب صورتی| بخوانید, ...ادامه مطلب

  • من و پاییز چابهار ................

  • در گرم ترین گذرگاه پاییزم آنجا که خورشید به دریا می پیوندد آنجا که سختی های روزگار با عشق گره می خورند آنجا که چون تک نخل درک تنها ایستاده ام ... نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۹/۰۸/۱۹ساعت توسط مهتاب صورتی| , ...ادامه مطلب

  • اریبهشت .....

  • امسال هر روزش هر شبش هر لحظه اش عجیب استامسال سال بی تکراری استآخرین 1300 است و من در آخرین روزهای 31 سالگیبرای 30 سالگی ام در تنهایی اتاق قدیمی لب دریا به غایت اشک ریختمبرای 30 سالگی ام عزاداری کردمو, ...ادامه مطلب

  • من و خاطرات و بهمن ماه .......

  • به همان روزی رسیده ام که واهمه اش داشتمنه پشت سر صدایینه روبرو نگاهی این نقطه زمینهمینجا از زمانمنم که تمام قد به تابوت خالی چشم دوخته امزمان جلوی چشمانم میگذرند ...به نیمکت آهنی مابین گلهای کاغذی برگ, ...ادامه مطلب

  • من در ابتدای یک راه تکراری ......

  • بیقراردرست مثل نوزده ساله هازیرکدرست مثل چهل ساله هااین روزگار تازه من استگاهی خودم نیستماز همین میترسیدمو از دوریدوری ای که دارد طولانی میشود , ...ادامه مطلب

  • من و چابهار زیبا .........

  • دریا را جا گذاشته اممیان دو دستمیان دو آغوشدریا را جا گذاشته امدر دستان تودر چشمان تودریا را جا گذاشتم در خنکای یک بعد از ظهر پاییزیدر غروبی وهم انگیزدریا را جا گذاشته امدر تودر قلب مهربان تو  , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها