مهتاب شب های بی ماه

متن مرتبط با «سالگی» در سایت مهتاب شب های بی ماه نوشته شده است

من و 36 سالگی ..... اژدها در اژدها ...

  • بیشتر درد کشیدم همیشه هروقت بیشتر انتظار داشتمسال هاست انتظاری نداشتمسخت بودخیلی هم سخت بوداما شدحالا درست در دروازه 36 سالگی ایستاده ام و بال بال میزنمدوستان دوری دارمو خانواده ای که بود و نبودشان فرقی نمی کندقلبی که مریض است گاهی تند می تپد و گاهی کندعشقی که تازه رفته استخانه ای که دیگر نیستو سرمایه ای که رفته است ...حالا درست در استانه 36 سالگی امیدوار ایستاده امدوست دارم درست وسط مکزیکوسیتی بنویسمیا وسط جنگل های آمازوندوست دارم صبح ها بدو بدو بروم دانشگاهبخندم و ناهار های عجیب غریب بخورمبعد پیاده روی کنم تا خانهخانه لب آب لب پارک لب جنگلبعد بدو بدو غذایی بپزم و شروع کنم به خواندن و نوشتنباید بنویسم قبل از اینکه دیر شودخیلی زود روزی می آید که این قلب نمی تپدباید بخوانم تاریخ را باید بلد شوم و یهوه راو بعد باید آماده مصر شوم ...چقدر کار نکرده دارممنی که آرزوهای خیلی ها را زندگی میکنم چقدر کار نکرده دارمچقدر کار نکرده دارمروزهایم خوب نیستحال دلم خوب نیستولی باید بخندم ... یهوه می خواهددل شادمان دل موفق تری استوقتی حال دلم خوب نیست قلمم هم خوب نیستدرست نمی لغزد قلم زدن را به انگلیسی نمیدانممثل خیلی واژه های دیگر که نمیدانمشانکاش می دانشتمکاش زبان مردمان عاشق فرانسه را بلد بودمو زبان رقص های اسپانیایی راو عربی سخت را ...به عقب که بر میگردم نمیدانم چطور این سالها گذشت36 ساله شده اماین روزها دلم تنگ است برای صدایشبرای حمایت هایشبرای یک لبخندشچقدر زود دیر می شود ...میدانی ما با هم خداحافظی نکردیمآن بوسه آخرآن آغوش آخرنبودفقط یادم هست دم در ایستاده بودمشکی پوشیده بودعطرش را خودم زده بودم کیفش را خودم دستش دادمو خندید نه از آن خنده های خاصخندید ... خیلی معمولی .... خیلی رها ....خند, ...ادامه مطلب

  • من در استانه سی و چند سالگی ...

  • بهار را می خواهمدرست در وسط بهاردلم برای بهار تنگ می شوددر همهمه امدر شلوغی سرگردانبی هدف می نمایمهستم ولی نیستمگم شده ام بازدر آستانه سی و اندی سالگیبا شکست های متوالیو شاید موفقیت های کم و بیشرو به پنچره اقیانوسی قهوه تلخ می خورمکه تلخی اش دیگر زننده نیستدر آستانه سی و اندی سالگیباید همه چیز را تازه شروع کنممن نا تازه نفسمن تلخمن عاشقآه رزی عزیزم تو شاهد همه نبودن ها بودیاین چندمین عشق بر باد رفته بود؟عشق ها از بین می روند و آدم ها می مانندآدم ها با همه خوبی و بدی شام می مانندو می شوند جزیی از زندگی بدون اینکه عاشقشان باشیشاید درست می گفت که دوست داشتن از عشق برتر است ...نمیدانماین مو جو گندمی بیقرار نمیداند که تاب و توانی ندارم .... نوشته شده در پنجشنبه ۱۴۰۳/۰۳/۰۳ساعت توسط مهتاب صورتی| بخوانید, ...ادامه مطلب

  • من و 35 سالگی هایم ....

  • هر چیزی زمانی دارد و من چقدر دیر فهمیدمزندگی من هم مانند شکوفه گیلاس استهمیشه که شکوفه نمیماند ومیوه خشک زرد رنگ آن هم خوشمزه است ....باور کن زندگی نیروی عجیبی استنوشتن روز به روز سخت تر میشود مگر نه اینکه عاشق تر میشوم؟چند روز پیش خواندم ر. اعتمادی هم رفتاین "هم رفت" معنای غریبی دارد.... من تازه می فهمم35 سالگی سن عجیبی استسن زیادی استو سن کمی استعجیب است همه عجیب ها را تجربه کردماما هزاران راه نرفته مانده است ...عجیب است این سنعجیب است نوشته شده در سه شنبه ۱۴۰۲/۰۴/۲۷ساعت توسط مهتاب صورتی| بخوانید, ...ادامه مطلب

  • من بعد از سی سالگی .....

  • سی سالگی که می گذرددیگر از پنجره سرک نمیکشم که ببینم سر زندگی بهار راسی سالگی که رد می شوددیگر میبرم  میرهم  میترسم از مردمسی سالگی که رد می شوددیگر میبینم ساعت شنی عمرکه با چه شتابی شن می پاشد بر شنسی سالگی که رد می شود تنهایی می شود عادت هر روزهز لجظهسی سالگی که رد می شودمی شوم یک نقاب بر چهزهبا چند تار موی سپیدبا چند چروک دور لببا چند ارزوی بر باد رفته, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها